محل تبلیغات شما



منو پتیت یکی از کارآموزی هامون رو توی آرشیو صدا و سیمای خوزستان گذروندیم. روزی حداقل نیم ساعت تا 45 دقیقه طول میکشید تا بتونم از گیت رد بشیم و بریم داخل صدا و سیما. به لحاظ امنیتی خیلی سخت می گرفتن. وقتی هم وارد محوطه و ساختمون می شدی اینگار وارد جبهه  شده بودی. فضای دوران جنگ حاکم بود. رفتیم تو اتاق کسی که مسئول تأیید گذرنامه بود. تو مدتی که منتظر صدور گذرنامه بودیم، مکالمه ها برام جالب بود. مرده به همکارای خانمش می گفت: خواهر اینکار رو بکن، برادر این کار رو بکن.

اون موقع هم فیلم های جبهه و جنگ رو زیاد می دیدم. و این ادبیات رو موقع حرف زدن تو این فیلمها فقط دیده بودم. همه اش احساس میکردم اون مرد از رزمنده های دوران جنگه. تو لحظاتی که این تشابهات رو تو ذهنم میگذروندم، نتونستم جلوی کنجکاویم رو بگیردم از روی بچگی و کنجکاوی از مرده پرسیدم: ببخشید شما جبهه ای هستید؟!

مرده با عصبانیت گفت: یعنی چی؟ منظورت چی بود؟ شما دانشجوها در لفافه حرف می زنید!

حالا بیا درستش کن. چه شری درست کردم. گفتم بابا منظوری نداشتم. همینجوری یه لحظه فکر کردم جبه ای هستین. خلاصه با یه بدبختی جمش کردم.

حالا هم که بعضی اداره ها میرم و میبینم که کارمندا همدیگه رو خواهر برادر صدا میزنن خندم میگیره. یاد این قضیه میفتم. خواهر اون خمپاره رو بنداز. برادر صبر کن حاجی بیاد. عراقی ها اومدن چند تا نخود بفرستید.


دوران لیسانس پر از انگیزه و انرژی بودم برای یادگیری. دوست داشتم همه چیز رو بدونم و از همه چیز سر دربیارم. از لحظه به لحظه اون دوران حداکثر لذت رو بردم و خیلی چیزها رو یاد گرفتم. همه جا بودم. انجمن علمی، گروه تئاتر و . . همه جا میرفتم. هیچ اردویی نبود که نرم. حتی اگه حوصله نداشتم میرفتم برای اینکه چیزی یاد بگیرم. خدا روشکر یه دوست پایه ام داشتم که خیلی شبیه خودم بود. پر انرژی و مشتاق.

دانشگاه شهید چمران و دانشگاه علوم پزشکی جندی شاپور جفت هم بودن و هیچ مرزی بینشون نبود. یه روز من و دوست خوبم پتیت تصمیم گرفتیم بریم جندی شاپورگردی کنیم. همه جا می رفتیم و سرک می کشیدم. کتابخونه ها، منازل سازمانی اساتید، مهد کودک. رفتیم مهد کودک الکی گفتیم اومدیم برای کار دانشجویی. رفتیم داخل کلی با بچه ها بازی کردیم.

رسیدیم به دانشکده پزشکی. از دانشجوهای اونجا پرسیدیم که جنازه هاشون کجاست! از قضا تازه کلاس تشریحشون تموم شده بود و در اتاق تشریح باز بود. رفتیم داخل. اولین بار بود که جنازه میدیدم. یه پا از لگن به پایین اون ته افتاده بود. یه جنازه پیرمرد و یه پسر جوو که روی دستش نوشته بود مادر هم روی میز بود. جنازه های قهوه ای رنگ شده بودن. از روی شیطنت منو پتیت باهاشون عکس یادگاری گرفتیم.

معمولا مستقل بودم و به تنهایی علاقه داشتم. از چیزی هم نمی ترسیدم. تو خوابگاه پنجشنبه جمعه که میشد بیشتر بچه های خوزستانی می رفتن خونه هاشون. و خوابگاه سوت و کور میشد. تو بلوک 300 نفره حداکثر 10 نفر می موندن. اینقدر سرم به کارام گرم بود که نبودن بچه ها آخر هفته رو حس نمی کردم. تا اینکه دقیقا اون روزی که با جنازه ها عکس گرفتیم، باز خوابگاه سوت و کور شد. اتاق 9 نفره ما 8 نفر رفتن خونه. من تنها تو اتاق موندم و یه خوابگاه سوت و کور. اههههههههههههههه

بالاخره ترسیدم! نمیدونم چرا ولی ترسیدم. نصفه شب از خواب بیدار شدم و عکسهایی که با جنازه ها گرفته بودم از تو گوشیم حذف کردم.

خیلی پشیمونم که حذفشون کردم. چون اون عکسها یادگار شیطنت های منو پتیت بود.


من عاشق رنگ آبیم. این عشق تا چندسال بدون اینکه متوجه باشم خیلییییییی افراطی بود. یه شب تو خوابگاه ساعت 3 نصفه شب تلفن اتاق زنگ خورد. مسئول خوابگاه بود و  گفت سپهوند بیاد حضوری بزنه.

مسئول خوابگاه همیشه ساعت 9 شب میومد تو اتاق ها بچه هایی رو که میدید براشون حضوری میزد. اون شب هم اومده بود اتاق ما. با اینکه من تو اتاق بودم ولی حضوریم رو نزده بود. ماجرا از این قرار بود:

مسئول خوابگاه با اینکه روی تخت دراز کشیده بودم منو ندیده بود! چون من همه لباسهام آبی بود. پارچه رو تختیم هم آبی بود. لاغر هم که بودم. کلا در لفافی آبی رنگ استتار کرده بودم. بنده خدا حق داشت منو نبینه. بعد از اون ماجرا یه لحظه به خودم اومدم دیدم تمام وسایلم آبی هستن. مسواک، برس، 99 درصد لباسهام، ظرفهام و . . این قضیه باعث شد که یه کم خودم رو کنترل کنم و واسه تنوع هم که شده از رنگ های دیگه هم استفاده کنم.

هنوزم وقتی رنگ آبی میبینم، قلبم بندری میزنه ولی خودم رو کنترل میکنم تا به اصل تنوع پایبند باشم و بقیه رنگها رو هم ببینم.


واقعا که به درستی نام بزرگترین فروشگاه متحرک جهان» را بر متروی تهران نهاده اند. به محض سوار شدن مسافرها و بسته شدن در قطار، زن هایی چمدان در دست با ماسک هایی بر چهره برای پنهان ماندن از چشم دوربین های مداربسته شروع می کنند:

  • خانم های گلم.خانم های گلم.(ترجیحاً تو دماغی و همراه با کشش حروف یکی مانده به آخر خوانده شود)

  • ببینید چی آوردم .

  • اگه پول باهاتون نیست کارتخوان هم باهام هست.

  • خانم های گلم. خانم های گلم

از جان مرغ تا شیر آدمیزاد در مترو پیدا می شود: قاشق، چنگال، لوازم آرایش، آدامس، کیک، هندزفری، انواع باتری (قلم، نیم قلم)، لباس زیر و رو و چپ و راست و بالا و پایین، سی پی یو لپ تاپ لنووا، پیچ ماشین موزر و . . کیفی که دستفروش های مترو حمل می کنند در حقیقت یک بوتیک فشرده شده است. آنها در کمتر از یک دقیقه مثل بلبل هزار تا ویژگی جنسهایی که می فروشند را می گویند و هر یک متر تکرار می کنند. پخش زنده پیام بازرگانی است. در مقایسه با پیام های بازرگانی تلوزیون، مانند تئاتر می ماند در مقابل فیلم.

عکس العمل مسافرها در مقابل فروشنده ها جالب است. بعضی ها با ذوق و ولع جنس ها را ورانداز می کنند و سر دوراهی وسوسه خریدن یا نخریدن بالاخره تسلیم می شوند و خرید می کنند. تعدادی که فرصت رفتن به بازار و خرید را ندارند، فرصت را غنیمت شمرده و اجناس مورد نیازشان را که نزد دست فروشان پیدا میکنند، خریداری می کنند. بعضی ها که خرید جنس دستفروش را معادل خرید جنس بنجل می دانند به نگاهی از گوشه چشم بسنده می کنند. بعضی ها بدون اینکه نیازی داشته باشند از دستفروش ها خرید می کنند تا در حقیقت کمک مالی به آنها کرده باشند. اما گروه آخر از مسافران کسانی هستند که با تمسخر و از بالا به پایین چنان نگاهی به دستفروش ها می اندازند، انگار فرد گناهکاری را در حین ارتکاب گناه دیده اند. اما به راستی رفتار صحیح در مقابل دستفروش های مترو چیست؟ پیرزنی که خودش به سختی توان راه رفتن دارد و در عین حال چمدانی بزرگ پر از اجناس فروشی را حمل می کند. زن فروشنده ای که سرپرست همسر از کار افتاده و دو نوه یتیمش است. زن فروشنده ای که همراه سه فرزندش دستفروشی می کند. فرزند وسطی خجالت می کشد جنسش را معرفی و بفروشد. فرزند بزرگتر به او آموزش می دهد و با سقلمه او را هل می دهد وسط میدان فروش. اگر فرضیه ای که می گوید آنها درآمد بسیار زیادی دارند درست باشد، این سوال پیش می آید که چه کسی حاضر است از صبح تا شب دائما سر پا باشد و با صدای بلند جار بزند برای معرفی و فروش جنس هایش در حالی که کیف و چمدانی سنگین حاوی اجناسش را حمل می کند؟ با فرض اینکه آنها فروشندگی را از روی علاقه انتخاب کرده باشند، این سوال پیش می آید که آیا آنها تمایل ندارند در یک مغازه شیک روی صندلی راحتی بنشینند و درحالی که در فضای مجازی غوطه ورند، منتظر مشتری باشند؟

گاهی تعداد فروشنده های مترو از تعداد مسافران نیز بیشتر می شود. در این مواقع اصولی بر دستفروشی حاکم می شود. اگر دستفروش ها خارج از قطار و روی سکوها بساط پهن کرده باشند، می توانند با صدای بلند جار بزنند و پیام بازرگانیشان را به گوش مسافران برسانند. اما اگر داخل قطار این وضعیت پیش بیاید، فروشنده ها صف می بندند، بعد از اینکه نفر اول پیام بازرگانیش را اجرا کرد و رفت، نوبت فروشنده بعدی است که وارد میدان فروش شود. اگر فروشنده ای نوبت را رعایت نکند و خارج از صف بخواهد جنسش را معرفی کند، به دلیل به وجود آمدن اختلال در صداها، مورد حمله فروشنده ای که نوبتش بوده قرار خواهد گرفت. 

دستفروش ها هر روز هم خلاقیتی جدید به خرج می دهند. قبلا فقط فروش اجناس بود؛ جدیدا سوراخ کردن و کاشت نگین در گوش، دماغ، لپ و کلا از فرق سر تا نوک پا فقط با 25 هزارتومان و کاملا بی درد، هم در مترو انجام می شود. اگر این وضعیت ادامه پیدا کند، در آینده شاهد انجام عمل جراحی قلب باز، جراحی مغز و اعصاب در متروی تهران خواهیم بود.

امان از روزی که فروشنده های مترو بخواهند وارد حوزه کتاب شوند. اگر با همان ادبیاتی که بقیه اجناس را می فروشند، بخواهند کتاب و سایر متعلقات آن را بفروشند، احتمالا تبلیغاتشان اینگونه خواهد بود:

  • خانم های گلم، کنکوری تو خونه دارین، نمی دونید چطور براش انتخاب رشته کنید؟ فالنامه کنکوری حافظ براتون آوردم. پسر خودم از این کتاب استفاده کرد، الان دانشجوی ترم آخر رشته کله پزی دانشگاه هاروارده.

  • خانم های گلم قفسه های کتابخونتون نیمه پره؟ می ترسید نیمه اهل مطالعه و نیمه روشنفکر به نظر برسید؟ دکوراسیون روشنفکریتون ناقص به نظر میرسه؟ براتون پوسترهای سه بعدی کتاب آوردم. بگیرید، بچسبونید تو قفسه کتابخونتون تا پر از کتاب به نظر برسه. خیالتون راحت هیچکی نمی فهمه پوستره. چون از خودش اشعه کتاب گریزی منتشر می کنه.

  • خانم های گلم، دیگه از دانلود رایگان کتاب خسته شدین؟ درایوهای کامپیوترتون قرمز شده و داره میترکه از بس کتاب ریختین توش؟ براتون کتابهای کتابخونه کنگره رو آوردم. همه اش تو یه فلش 2 سانتی. قیمتش فقط هزارتومنه. پول نقد ندارین، کارتخوان همرام هست. کنگره رو بخر، اوهایو و بریتیش لایبرری رو اشانتیون ببر.

  • خانم های گلم شب امتحانه و باید کتابهای زیادی بخونید؟ برای نوشتن پایان نامه باید مقاله های زیادی مطالعه کنید؟ مجبورید کتاب راهنمایی رانندگی رو بخونید برای گرفتن گواهینامه، اما حوصله ندارین؟ براتون کتاب یکبار مطالعه» آوردم. با خوندن این کتاب همه اطلاعات مورد نیازت رو به دست میاری و تا ابد دیگه نیازی به خوندن کتاب دیگه ای نیست.

  • خانم های گلم، چشمات خسته میشن موقع مطالعه؟  انگشتات خسته میشن با ورق زدن کتاب؟ براتون کتابهای نسل جدید وای فای شونده» آوردم. بدون نیاز به خوندن. به محض خریدن این کتاب، محتواش به مغزتون منتقل میشه. نمونه اش تو مغز خودم هست.

ای کاش سازمان های حمایتی کشور آنقدر قوی عمل می کردند که نیازی به کار کردن پیرزن ها، پیرمردها، افراد ناتوان و بچه ها نبود. و ای کاش سازمان های آموزشی آنقدر قوی آموزش می دادند که هرکسی خودش می توانست با توجه به شرایط روحی، جسمانی، امکانات و محیط زندگیش در شغلی مناسب فعالیت نماید.

لینک این مطلب در لی

https://www.lisna.ir/Away/39958-%D8%AE%D8%A7%D9%86%D9%85-%D9%87%D8%A7%DB%8C-%DA%AF%D9%84%D9%85-%D8%A8%D8%B1%D8%A7%D8%AA%D9%88%D9%86-%DA%A9%D8%AA%D8%A7%D8%A8-%D8%A2%D9%88%D8%B1%D8%AF%D9%85

 


در فرهنگ ما برجسته کردن نکات منفی هر چیزی اولین گزینه است برای دور نگه داشتن افراد از آن. حتی نقد در بیشتر حوزه ها، نشان دادن نکات منفی است تا منفی و مثبت با هم. در سال های نه چندان دور، تلوزیون کانون حملات و دریافت نقدهای بی رحمانه بود. دائما به بچه ها می گفتند تلوزیون باعث ضعیف شدن چشم می شود. کسانی که تلوزیون می بینند در حقیقت وقتشان را هدر داده اند. حتی یکبار هم ندیدم کسی از نکات مثبت تلوزیون بگوید. تلوزیونی که با برنامه هایش خیلی از فرهنگ های غلط مردم را تصحیح کرد. با اخبارش به مردم آگاهی داد و با پیام های بازرگانیش به کار و اشتغال کمک می کرد. اکنون دیگر بحث تلوزیون کهنه شده و کسی سراغش نمی رود. حالا با پدیده ای به نام اینترنت مواجه ایم. کانون جدیدی برای حملات پیدا شده است. اسمش را گذاشته اند شمشیر دو لبه و بیشتر روی لبه ی ویران کننده اش مانور داده می شود. آیا وقتش نشده اشتباهی که در مورد تلوزیون صورت گرفت جبران شود؟ اگر قرار است نقدی صورت بگیرد، نقد به معنای واقعی آن باشد. هر وقت از نکات منفی اینترنت گفته می شود در کنارش به نکات مثبت و قوت این فضا هم اشاره ای شود.

اینترنت محملی است برای رسیدن به عدالت اطلاعاتی» و یکی از بهترین امکانات برای از بین بردن شکاف اطلاعاتی است.در جامعه افرادی هستند که از ناآگاهی دیگران در جهت منافع خود و کسب درآمد بیشتر استفاده می کنند. مانند بعضی از مربیان ورزشی که فنی که در یک جلسه قابل آموزش است، در چند جلسه آموزش می دهد. مدرسان زبانی که یک ترم فقط چند صفحه از یک کتاب را آموزش می دهند. دکترهایی که فقط دارو می نویسند و به بیمار درباره بیماری اش آگاهی نمی دهند. تعمیرکارهایی که برای سفت کردن پیچ یک وسیله، پول مراحل اختراع تا طراحی و ساخت آن را از مشتری می گیرند. در چنین جامعه ای ابزاری به نام اینترنت وجود دارد که می تواند با همه این سوء استفاده گران مقابله کند. اینترنت بستری را فراهم کرده که فرد کافیست تشخیص دهد به اطلاعاتی در یک زمینه نیاز دارد. فقط تلاش اندکی نیاز است تا افراد بتوانند با استفاده از اینترنت و خدمات اطلاعاتی آن، بسیاری از نیازهایشان را برطرف نمایند. اینترنت با پر کردن خلأ اطلاعاتی افراد به آن ها کمک می کند تا از نظر سطح دسترسی به اطلاعات تقریبا همتراز شوند. این همترازی به نوبه خود باعث پیشگیری از سوء استفاده های احتمالی می شود. عدالت اطلاعاتی در حقیقت همان همترازی سطح دسترسی افراد به اطلاعات است. اینترنت ابزاری است که این همترازی را به وجود آورده است. بنابراین باید با آموزش استفاده صحیح از امکانات و خدمات آن در جهت رسیدن به عدالت اطلاعاتی گام برداشته شود.

به نظر می رسد دیگر زمان هشدار دادن صرف درباره اینترنت به پایان رسیده است. زیرا این هشدارها همزمان دو کار را انجام می دهند: یکی برحذر داشتن افراد از استفاده نادرست از اینترنت و دیگری آموزش استفاده نادرست از آن! پیشنهاد می شود همان اندازه که درباره اینترنت هشدار داده میشود، بخشی را هم به آموزش استفاده صحیح از اینترنت» اختصاص دهیم. به طور مثال به جای هشدار درباره اینکه خرید اینترنتی ریسکش بالاست و امکان سواستفاده وجود دارد، آموزش داده شود که هنگام خرید اینترنتی به چه نکاتی باید توجه شود. یا آموزش اینکه چگونه در فضای اینترنتی کسب و کار مطمئن راه اندازی شود. چگونه از فیلم های آموزشی موجود در فضای اینترنت استفاده درست شود. چه وب سایت هایی برای کسب اطلاعات مناسب هستند. دانشگاه، مدرسه، کتابخانه، و رسانه ها(تلوزیون، رومه، مجلات و .) با همه ابزارهایی که در اختیار دارند (کتاب، مقاله، پوستر،کلیپ های آموزشی و .) آموزش استفاده صحیح از اینترنت را در کنار هشدار درباره آن، سرلوحه خود قرار دهند.

شاید این گفتار بسیار خوشبینانه و به دور از داشتن نگاه همه جانبه به نظر برسد. حقیقت این است که ترسهایی که درباره اینترنت وجود دارد کاملا درست است. ترس از اینکه بسیاری از ما در حال استفاده از گوگل مپی هستیم که تمام جزئیات جغرافیایی ما را می داند و اگر زمانی جنگی اتفاق افتد، نیازی به جاسوسی نیست. از روی گوگل مپ تمام نقاط استراتژیک و مهم و حتی متاسفانه مناطق نظامی کشورمان مشخص است و تنها با یک دکمه قابل تخریب است. طبق آمار، حدود 45 میلیون ایرانی در تلگرام عضو هستند. این یعنی تمام اطلاعات نیمی از مردم کشورمان بی هیچ زحمتی در دست یک عده وجود دارد. داده ای عظیم که با یک داده کاوی ساده، می تواند کشورمان را از نظر اقتصادی، ی، فرهنگی و . به شدت آسیب پذیر نماید. اما اینها مسائلی نیستند که دائما به مردم درباره آن هشدار داده شود. پیکان هشدارها باید مسئولین را نشانه بگیرد. مسئولین و صاحبان قدرت باید به صورت بنیادی و با آینده نگری، زیرساخت های لازم را فراهم آورند و مردم را در جهت مصلحت کشور حرکت دهند. نه بعد از اینکه حتی خودشان هم از تلگرام استفاده کردند، و تبلیغ کانالشان را در تلوزیون ملی! اعلام کردند، ناگهان اسم تلگرام تبدیل شود به اسمشو نبر»، و به مردم اعلام کنند که استفاده از شبکه اجتماعی ت.م» از مصادیق جرم مجازی به حساب می آید.

لینک این مطلب در وب سایت لی

https://www.lisna.ir/Away/39776-%D8%A7%DB%8C%D9%86%D8%AA%D8%B1%D9%86%D8%AA-%D8%B9%D8%AF%D8%A7%D9%84%D8%AA-%D8%A7%D8%B7%D9%84%D8%A7%D8%B9%D8%A7%D8%AA%DB%8C-%D8%AF%D8%B1-%D9%85%D9%82%D8%A7%D8%A8%D9%84-%D8%A7%D8%AD%D8%AA%DA%A9%D8%A7%D8%B1-%D8%A7%D8%B7%D9%84%D8%A7%D8%B9%D8%A7%D8%AA


من به شدت به نظم اهمیت میدم و حساسیت خاص و ویژه ای روی کتاب دارم. همیشه کتابهام نو و تمیز بود. این حساسیت به حدی بود که یکبار با هم اتاقیم که با حسی ترکیبی از شوخی و لج پاش رو گذاشت رو کتابم و جلدش رو خراب کرد، تا چند هفته حرف نمی زدم. دوستای صمیمیم که این ویژگیم رو می دونستن، آخرای ترم واسه اینکه سر به سرم بذارن تو کتابام یادگاری می نوشتن.

 دوران لیسانس خیلی کم به لباس و غذا اهمیت میدادم. بیشتر پولام رو صرف خرید کتاب می کردم. وقتی دانشجوی ارشد شدم به این نتیجه رسیدم که غیر از کتابهای درسی، به ندرت پیش میاد که آدم یک کتاب رو دو بار بخونه. اینقدر اطلاعات جدید هست که وقتی برای تکرار اطلاعات قبلی نمی مونه. به خاطر همین تصمیم گرفتم مجموعه ام رو اهدا کنم. چون منابع کتابخونه شهید مطهری خیلی قدیمی بود، تصمیم گرفتم کتابهام رو به این کتابخونه اهدا کنم. کتابهام جدید و بیشتر در حوزه تجارت و روانشناسی و حقوق بود. بعد از مدتی خیلی کنجکاو شدم ببینم کسی از کتابهام استفاده کرده یا نه. رفتم تو قفسه ها و یکی از کتابهام رو برداشتم. بازش کردم. دیدم تمام کتاب خط خطی، دور کلماتش خط کشیده بودن و .

علی رغم حساسیتم روی کتاب، به شدت خوشحال شدم. خطوط داخل کتاب نشون می داد یه نفر و شاید چند نفر اون رو با دقت هرچه تمام تر خونده. خط کشیدن توی کتابی که قراره چند نفر دیگه هم ازش استفاده کنن اشتباهه ولی اینکه کتابی در رابطه با نیاز اطلاعاتی یک شخص به دستش برسه، بهترین اتفاق ممکنه.


در حال خواندن مطالب یک کانال تلگرامی پیامی توجه ام را به خود جلب کرد. پیام مربوط به کتابی بود با عنوان استادان و نااستادانم» به همراه معرفی کوتاهی از آن. فقط دیدن این عنوان مانند مرهمی بود بر روح زخم دیده ام. احساس کردم همدردی پیدا کرده ام. هنوز کتاب را ندیده، محتوایش را حدس زدم. به شدت مشتاق شدم آن را بخوانم. پس از خواندن آن در کمال تعجب حدسم درست از آب درآمد. محتوای کتاب همان چیزی بود که فکر می کردم.

این کتاب را آقای عبدالحسین آذرنگ، مترجم، ویراستار، و پژوهشگر برجسته که مدتی نیز با گروه کتابداری و اطلاع رسانی دانشگاه آزاد همکاری داشته اند، به نگارش درآورده اند. کتاب دربرگیرنده خاطرات تحصیلی نویسنده از دبستان تا دانشگاه و تجربه های کاری مختلف از مترجمی تا ویراستاری و تدریس و پژوهش است. نثر کتاب بسیار روان و جذاب است. منظور نویسنده از استادان و نااستادان، اساتید، دوستان، و همکارانی است که بر زندگی او تأثیرات مثبت و منفی داشته اند. یکی از نکات قابل توجه کلمات و اصطلاحات جالبی است که در این کتاب به کار رفته اند. از جمله: سوء فاهمه، گشاده ذهن، پُرخوانده، مو نوازی، خوش حافظه، کتاب جویی، گوش آزاری، حاضرالذهن، روش دان. بعضی خاطرات مربوط به سالهای خیلی دور است. بعضاً مربوط به 50 سال پیش. ولی نکته جالب این است که تک تک این خاطرات در زمان حاضر هم دارای مصداق های زیادی است. اشخاص، فضای حاکم بر محیط های علمی و کاری، همان است که 50 سال پیش بوده است. خواننده به هیچ وجه احساس نمی کند این خاطرات قدیمی هستند. حتی بخشی از تجربه های کاری نویسنده، تداعی بخش پایان نامه و مقاله نویسی های میدان انقلاب است! تلخی که در لابه لای این خاطرات وجود دارد، برای افراد بسیاری آشناست. یادگیری با آزمون و خطا! کمبود یا نبود افرادی که خود عالم باشند و بتوانند مسیر عالم شدن را به افراد با استعداد نشان دهند، درد بزرگی است. زمان و انرژی با آزمون و خطا هدر می رود و یادگیری به تأخیر می افتد. و این تأخیر گاه منجر به دلسردی می شود.

با خواندن هر سطر از کتاب اساتید و معلمان خودم در ذهنم تداعی می شدند. استادی که با کلام و کردارش تلاش و پشتکار و متفاوت اندیشیدن را به ما آموخت. استادی که جزوه اش پس از سالها هنوز هم هر وقت نیاز باشد، حلال مشکلات می شود. و این حاکی از فهم عمیق مطالبی است که به دانشجویانش درس می دهد. استادی که فقط استاد نبود. همچون پدری مهربان جویای حال خوش و ناخوش دانشجویان می شد و بیرون از فضای درس و دانشگاه، پشتیبان در حل مشکلات آنها بود.

در مقابل اما. استادی که با نیم ساعت تأخیر سر کلاس می آمد و چهل و پنج دقیقه زودتر می رفت و در یک ربع باقیمانده تنها فرصت می کرد چند اسلاید را که از اینترنت گرفته بود به شاگردانش معرفی کند. استادی که با روخوانی اسلایدهای درس مانند دانش آموزی که فقط مطالب را حفظ می کند و درک نمی کند، شعور دانشجو را زیر سوال می برد. استادی که در مبحثی که هیچ ربطی به رشته تحصیلی او نداشت، و طبیعتا دانش چندانی هم در آن زمینه نداشت، سخنرانی علمی برگزار می کرد و با اعتماد به نفس تمام اظهار نظر می کرد. استادی که در تمام دوران تحصیلی نام حتی یک کتاب غیر درسی از او شنیده نشد که احساس شود او نیز اهل مطالعه است. استادی که وقتی از او سوالی پرسیده می شد و جوابش را نمی دانست، به جای اعتراف به ندانستن، چنان فریادی سر می داد که سوال و نام و فامیلت از یاد می رفت.

بعضی جملات نویسنده آنقدر جذاب و جالب بود که زیر آنها خط کشیدم تا دوباره و چندباره بخوانمشان. از جمله:

آحسین، بابای قدر مدرسه، که بخشی از قانون نظم و ترس مدرسه بود، سلامم را جواب می گفت، ضربه آرامی به پس کله ام می زد و مرا به گله راه می داد.

آقای ششم، آموزگار سال آخر دبستان بود، مردی تیز و فرز با موهای همیشه پارافین زده.

درس ها را ظرف چند دقیقه می داد، و بعد می نشست و مجله می خواند.

اگرچه کوشش های ما برای یافتن معشوقه های واقعی شعرهایش، و به رغم داد و ستد گسترده اطلاعات میان دبیرستان های پسرانه و دخترانه، به جایی نرسید.

او مصداق بارز تأثیرگذاران بزرگی بود که شاید بتوان نام کتابدارِ آموزگار را بر آنان نهاد، کتابدارانی که گاه مسیر زندگی مراجعان بخصوصی را تغییر می دهند.

سال های بعد روزی که نخستین کتابم منتشر شد، کتاب کوچکی که ترجمه کرده بودم، بی اختیار نسخه ای را برداشتم که برای شاخُف ببرم و بگویم: ببین، این حاصل توجه، دوستی، و مراقبت توست!

اما ما به حال خود رها بودیم، و کنجکاوترین و علاقه مندترین مان باید آن قدر علف تلخ و شیرین می چشیدند تا به تجربه و ادراک شخصی در می یافتند کدام به مذاقشان سازگارتر است.

تأثیر نادانشجویی بر نااستادی، کم از تأثیر نااستادی بر نادانشجویی نیست.

کتابدار کتابدوستی درِ جهانی را به روی من گشود که از آن پس در آن جهانم، و تا این لحظه که این سطرها را می نویسم، از آن جهان بیرون نرفته ام.

استاد ش. و ج. و ک. را می پسندیدند که درس ها را قصه وار و با آب و تاب نقالی می کردند، و شنیدن همان و نوشتن شنیده ها بر برگه های امتحانی و گرفتن نمره های عالی همان.

بروم سراغ کتاب های فرنگی و سعی کنم شگرد کار را به جای آموختن از معلم بخیل، از کتاب بخشنده بی حسد بیاموزم.

در واقع با دانشجویان کاری نداشت، با شهرت تدریس در دانشگاه کار داشت.

همان صندلی که در بیشتر درس ها به شیئی داغ، سوزان و پر سیخ و میخ تبدیل می شد، و گاه مرا به مرز کلافگی می رساند.

بنا به شمارش، از آغاز تحصیل در دبستان تا آن زمان، و در محیط های آموزشی، نظامی، انتشاراتی، فرهنگی، دانشنامه ای و پژوهشی، بیش از 300 استاد دیده بودم. از میان این 300 تن فقط چند تن، شاید یک یا دو درصد، به دنیای درونم راه یافته و به بخشی از وجودم تبدیل شده بودند.

وقتی گریزراهی ندید، درس را با بی رغبتی و تمام آغاز کرد.

لینک این مطلب در وب سایت لی 

http://www.lisna.ir/%D8%A8%D8%B1%DA%AF-%D8%B3%D9%BE%DB%8C%D8%AF/37394-%D9%85%D8%B9%D8%B1%D9%81%DB%8C-%DA%A9%D8%AA%D8%A7%D8%A8-%D8%A7%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D8%AF%D8%A7%D9%86-%D9%88-%D9%86%D8%A7%D8%A7%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D8%AF%D8%A7%D9%86%D9%85


اون موقع که ما می رفتیم کتابخونه بعضی از کتابدارها و مسئولین دائما غر می زدن که کتابخونه شده جای کنکوری ها و توجهی به رسالت واقعی کتابخونه عمومی نمیشه. ولی من به عنوان کسی که از سالگی تا حالا عضو فعال همه کتابخونه های شهرمون بودم، کاملا با نظرشون مخالفم. حضور کنکوری ها در کتابخونه بهترین فرصت برای تشویق و ترویج مطالعه است. یادمه بعد از کنکور سراسری رفتم کتابخونه یه کتاب امانت بگیرم که با صحنه عجیبی مواجه شدم. قفسه های کتاب مثل درختی شده بود که تو پاییز برگهاش می ریزه و تک و توکی برگ براش می مونه. اصلا اینگار غارت شده بود. کنکوری ها بیشتر کتابها رو امانت گرفته بودند. چون بچه ها لابه لای درس خوندن نگاهی به کتابها می انداختن و ورق می زدن. همین کار باعث جذب اونها به کتاب می شد تا در فرصت مناسب بیان و کتاب رو بخونن.


کتابخونه 17شهریور تو پارک شهر (پارک مصلی سابق) روبروی دبیرستان صدر و بیمارستان شهید رحیمی بود. کانون پرورش فکری کودکان هم روبروی کتابخونه بود. معماری کانون به شکلی بود که دو سالن بزرگ با یه راهرو شیشه ای به هم وصل شده بودن. یک طرف کانون کتابخونه بود و طرف دیگه اش پارک. وقتی از طرفی که کتابخونه بود، اون طرف راهرو شیشه ای کانون رو نگاه می کردی منظره پارک مثل یک تصویر تلوزیونی بود. یکی از تفریحات منو دوستام این بود که وقت استراحت می رفتیم پشت شیشه کانون به جای آدمای تو پارک حرف می زدیم و در واقع دوبله می کردیم. فی البداهه باید با توجه به حرکت بدنی آدمای تو پارک یه چیزی میگفتیم. چقدر محتوای دوبلمون خندار بود و لذتبخش .

کتابخونه 17 شهریور نمازخونه نداشت. یه مدت می رفتیم دبیرستان صدر نماز میخوندیم. یه مدت هم تو نمازخونه اداره مخابرات. تا اینکه سجاد درگاهی، خبرنگار شبکه افلاک یه گزارش از مشکلات کتابخونه تهیه کرد. ما هم از نداشتن نمازخونه گلایه کردیم. بعد از یه مدت وسایل انباری رو یه خرده جمع و جور کردن. یه گوشه موکت پهن کردن و شد نمازخونه. چند سال بعد کتابخونه رو کامل از جا کندن و جاش یه میدون درست کردن. چقدر لحظه تلخی بود وقتی جای خالی کتابخونه رو دیدم. حالا هم که کتابخونه رو انتقال دادن به مدرسه ام البنین.

وقتی برای کنکور درس میخوندم دنیا رو به شکل کنکور می دیدم. یه بار که سرما خورده بودم و دکتر رفتم، از دکتر که یه مقدار مسن هم بود پرسیدم رتبه کنکورش چند شده. دکتر هم بهش برخورد و جوابم رو نداد. الهام دوستم هم رفته بود پیش یه رمال تا براش یه دعایی بنویسه که کنکور قبول بشه. رماله هم کلی فحش نثارش کرده بود.


من عاشق کتابخونه شهید مطهریم. اونجا احساس می کنم تو بهشتم. یه کتابخونه قدیمی با سقف گنبدی. روی ستون های داخل کتابخونه 1346 حک شده. مامان سحر گفته قبلا حموم بوده. میگن زمان جنگ دست سپاه بوده و از سال 1367 تبدیل به کتابخونه شده. یه حیاط خیلی بزرگ داره که قبلا فقط 2 تا درخت توت داشت. خانم نظری چندتا درخت دیگه هم داخلش کاشت. وقتی برای کنکور درس میخوندیم، وقت استراحت تو فصل بهار، از توتاش می خوردیم. از تولید به مصرف بود. چقدر شیرین و خوشمزه. از کنار کتابخونه یه جاده رد میشه که ارتفاع کتابخونه نسبت به اون خیلی زیاده. چون کتابخونه نزدیک آرامستان خضر هست، بیشتر اوقات که از بالا نگاه میکردیم، مرده های کفن پوش، به قول بچه ها شکلات پیچ، از تو آمبولانس نعش کش دیده میشد. یه روز که داشتیم تو باغچه نهار می خوردیم، یکی از بچه ها، آب اضافی تو بطریش رو بدون اینکه به جاده پایین نگاه کنه، از بالا ریخت پایین. بعد از چند دقیقه یه مرد با ماشینش اومد تو حیاط کتابخونه و با عصبانیت تمام اومد سمتمون. خیس آب بود. آبه ریخته بود رو اون. بچه ها از ترس قایم شدن و چیزی نگفتن. من رفتم جلو ازش عذرخواهی کردم و گفتم که عمدی نبوده. خدا روشکر فهمید که عمدی نبوده وگرنه یه دعوای حسابی راه می انداخت. بیچاره مهندس بود و در حال نظارت بر تعمیرات جاده پایین کتابخونه که در حین کار دوستم آب ریخته بود روش.


تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

❤ کلاس مـــهــربـانـی از کاشان ❤ نوین صنعت تاکستان